معنی حاکم ولایت

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

ولایت

‎ (مصدر) حکومت کردن، دست یافتن تصرف کردن، مجموعه شهرهایی که تحت نظر والی اداره میشود: ولایت کیلان و ولایت مازندران، سرزمین خطه: ((ورایت نصرت شمارازکلاردشت نهضت نموده بعداز چندکوچ به ولایت لاررسید. )) -5 شهر بلده. -6 کشور مملکت: ((گفتی کزجمله ولایت روس بود شهری بنیکوی چو عروس. )) (هفت پیکر) جمع: ولایات، (دراصطلاح نویسندگان شبه قاره هند) ایران: ((رسمی است که قلندران و عاشق پیشگاه ولایت بر سینه داغ کنند. . . ))، شهر و مولد و موطن هرکس (غیراز پایتخت) : ((من آمده ام تهران زمستان را کار کنم و تابستان بروم ولایت. )) . توضیح ولایت و ولایت هر دو بمعانی یکدیگر آمده اند. یا ولایت قالوابلی. ولایت ایمان که ارواح مومنان در آن باخدای تعالی عهد بستند ببندگی. توضیح اشاره به آیه 171 ازسوره 7 (اعراف) : ((واذاخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم واشهدهم علی انفسهم الست بربکم ک قالوا بلی شهدنا ان تقولوا یوم القیمه اناکنا عن هذافاعلین. )) ‎-1 (مصدر) حکومت کردن، تسلط داشتن. -3 (اسم) حکومت امارت: ((ابونصر. . . برملک واقف بود. . . وقانون ولایت از اواستکشاف واستنطاق مینمود. )) -4 تسلط. -5 (اسم) مجموعه شهرهایی که تحت نظر والی اداره میشود، سرزمین خطه. -7 مقام ول که پس ازمقام نبی (نبوت) قراردارد. یا شاه ولایت. لقب علی علیه السلام بن ابی طالب جمع: ولایات. یا ولایت عهد. شغل ومقام ولی عهد

لغت نامه دهخدا

حاکم

حاکم. [ک ِ] (اِخ) جعفر زیادی. رجوع به جعفر زیادی حاکم... و حاکم امیرک شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوعلی فاطمی. رجوع به حاکم بأمر اﷲ فاطمی شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوعبداﷲ. سمعانی از او بسیار نقل کند. رجوع به حاکم نیشابوری و تتمه ٔ صوان الحکمه ص 34 شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوالفتح نصربن علی بن احمد حاکمی طوسی. رجوع به حاکمی طوسی شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوعبداﷲبن بهرام خواری بیهقی. رجوع به محمدبن ابراهیم بن بهرام و تاریخ بیهق ص 214 شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) عبدالشکور افندی. یکی از شعرای عثمانی در مائه ٔ 13 هجری و از دبیران دیوان همایون. (قاموس الاعلام ترکی).

حاکم. [ک ِ] (اِخ) علی بن احمدبن ابی الفضل زمیخی. رجوع به علی بن احمد زمیخی و تاریخ بیهق ص 249 شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) محمد افندی (سید...). یکی از متأخرین شعرای عثمانی و او وقعه نویس بوده و در سنه ٔ 1184 هَ. ق. درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی).

حاکم. [ک ِ] (اِخ) امیرک زیادی، علی بن ابراهیم زیادی، مکنی به ابوالقاسم. مؤلف تاریخ بیهق گوید: او را حاکم امیرک زیادی گفته اند. و خواجه علی بن الحسن الباخرزی در کتاب دمیهالقصر، علی بن ابراهیم السبزواری آرد. و او از افاضل روزگار و بلغای خراسان بود، و العقب منه نادرالدهر جعفر الحاکم - و لا عقب له - و حاکم زکی ابوالفضل عبداﷲ. و مجدالخطباء قاسم بن الحاکم. و الشیخ الحسین نادرالدهررا عقب نبود، در میان وضو در آب هلاک شد. فی سنه 508هَ. ق. و توفی الحاکم ابوالفضل عبیداﷲ (عبداﷲ) فی شهور سنه اثنتی عشره و خمسمائه [512]، و توفی قاسم بن الحاکم فی شهور سنه اربع عشره و خمسمائه [514] و این قاسم مدتی مدید خطیب قصبه بود... و این جماعت مدتها قضای ناحیت تیمار داشتند و حج ّ اسلام بگذاردند... واز این بزرگان عقبی که مآثر اسلاف بدیشان تازه شود نمانده اند و لعل اﷲ یحدث بعد ذلک امراً. و از اشعار حاکم امیرک زیادی این ابیات معروفتر است:
المت بعید الاربعین مفاصلی
و غداً یعادینی الطباع الاربع
عجل المشیب الی ّ قبل اوانه
ان المشیب الی المعنی اسرع.
و خواجه احمد عمیره در کتاب مائه حارثه روایت کند از حاکم امیرک علی بن ابراهیم زیادی این ابیات:
اصلی علیها و الفؤاد لها یصلی
و عینی کأن قد سل ّ فیها الاسی نصلا
تمنیت اذ لم افدها عند موتها
بنفسی و مالی اننی لم اکن اصلا.
و خواجه ٔ فقیه رئیس ابوعبداﷲ محمدبن یحیی که رئیس این ناحیت بود از این حاکم متوحش گشت و سعایت ساعیان بنزدیک وی در محل قبول افتاد فرمود تا این حاکم را بر خری برهنه نشاندند مقید و از سبزوار به دار ریاست بردند بقصبه ٔ جشم. پس این حاکم در این حسب حال گوید:
کفانی أنی فوق ظهر اتان
أجرﱡ علی رأس الملا بهوان
و ان قیّدت رجلای من غیر ریبه
سوی أن ابیت الضیم فعل هجان
و انی بین العالمین ممزق
ادیمی و مقبوض یدی و لسانی
و ان کان ذنبی کل ذنب جنیته
فما فوق ما عندی جنایه جان.
و این حاکم امیرک و شعر او در دمیهالقصر مذکور است.و او اختلاف به امیر ابوالفضل المیکالی داشته است. (تاریخ بیهق صص 196-197).

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوالفضل محمدبن احمد. رجوع به ابوالفضل و دستورالوزراء ص 108 و حبیب السیر چ تهران ج 2 جزو 4 ص 130 و 131 و 143 و 144 و 151 شود.


ولایت

ولایت. [وَ / وِ ی َ] (ع اِ) ولایه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به ولایه شود. || حکومت و امارت سلطان. (غیاث اللغات). پادشاهی. (مهذب الاسماء). امارت و سلطان. (اقرب الموارد):
بار ولایت بنه از کتف خویش
نیز بدین بار میاز و مدن.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری (دیوان ص 155).
آگه نه ای مگر که پیمبر که را سپرد
روز غدیر خُم ّ ز منبر ولایتش.
ناصرخسرو.
یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را.
نظامی.
- ولایت منقبت، با منقبت و مرتبت ولایت: حضرت ولایت منقبت امامت مرتبت واقف اسرار ازلی شیخ صفی الدین. (حبیب السیر).
|| ملک پادشاه و زمین آبادان. (غیاث اللغات). || شهرهایی که یک والی بر آنها حکومت و فرمانروایی دارد. (از اقرب الموارد). مجموعه ٔ شهرهایی که تحت نظر والی اداره میشود: ولایت بصره هنوز به ابوموسی اشعری نسپرده... پس ابن عفان، عثمان ولایت بصره با ابوموسی اشعری سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). || خطه. (اقرب الموارد). سرزمین و خطه. || کشور. مملکت. (یادداشت مرحوم دهخدا):
گفت کز جمله ٔ ولایت روس
بود شهری به نیکویی چو عروس.
نظامی.
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری.
نظامی.
وجود خلق مبدل کنند ورنه زمین
همان ولایت کیخسرو است و ملک قباد.
سعدی.
- ولایت قالوا بلی، کنایه از ایمان است، یعنی ایمانی که ارواح مؤمنان با خدای تعالی بدان میثاق و عهد کردند و پیمان بستند. (برهان) (آنندراج).
|| در تقسیمات کشوری دوران اخیر، ناحیه ای کوچکتر از ایالت و معادل شهرستان در اصطلاح امروزی آن. || شهرو مولد و موطن هر کس (غیر از پایتخت): من آمده ام تهران زمستان کار کنم و تابستان بروم ولایت. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده). || (اصطلاح احکام نجوم) بودن کوکب است در شرف کوکبی دیگر یا در خانه ٔ آن کوکب. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِمص) تصرف. || دوستی. || (مص) متکفل کار کسی شدن. (غیاث اللغات). || دست یافتن بر چیزی و تصرف کردن در آن. (منتهی الارب). مالک امر شدن وتصرف کردن. (اقرب الموارد).

فارسی به عربی

حاکم

حاکم، رییس البلدیه

عربی به فارسی

حاکم

فرماندار , حاکم , حکمران , فرمانده , فرمانروا , رءیس , سر , خط کش

معادل ابجد

حاکم ولایت

516

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری